در پاسخ به سوال يكي از شاگردانش كه بعدها به كسب رتبه دكترا نايل آمد، در تعريف اخلاق و معرفت، غزلي را كه به سبك هندي سروده بود خواند، كه بيت اولش اين بود:
داني كه چرا جُغدم و پنهانيِ خويشم
دلبسته به خون و دل حيواني خويشم
بعدهم براي تكميل بحث نفوذ عرفان در روح، شأن نزول اين بيت ناصر خسرو را بيش از هر قطعه عرفاني ديگري همقوارهروحش ميدانست كه:
اي آدمي به صورت و بي هيچ مردمي
چوني به فعل ديو چو فرزند مردمي
بعد كه خواست، دايرهها و تودرتويي دلش را تصوير كند، پياز را مثال ميزد. يعني يك مركزي كه چندين لايه كلفت و روي هرلايه كلفت، يك لايه نازك، احاطهش كردهاند. البته، يادگارِ يادگارش گفته بود، اگر ميدانست كه پياز از دو كلمه «پِي» و «آز» تشكيل شده است، شايد قبل از مرگش، تجديد نظر ميكرد. «پِي» يعني دنبالو جستجو و «آز» يعني طمع و آزمندي. نه اينكه خود پياز اينطوري باشد، نه! دل او اينطوري بود. خودش اينطوري خواسته بود كه هيچ كس از هزار لاي دلش باخبر نشود. يادگارش گفته بود كه در آخرين لحظههاي دنيوي، هنگامي كه براي عكسبرداري، او را به اتاق راديولوژي بردند، وقتي اشعه ايكس از قفسه سينهاش عبور ميكرد، مايلوگرام صفحه مانيتور، تپالههايي را ترسيم ميكردند كه گفته ميشد از نوع پست مدرن است. راز بيولوژيكي اين ارتباط هيچگاه فاش نشد، اما به گفته يكي از پيروان تلميح شدهاش، با صدمتر از دمكراسي كه قبلاً در يك فرصت نادر بلعيده بود، ارتباط ديالكتيك -با شاخصهاي روز- داشته است. شايد به همين دليل بود كه هميشه مگسها به حباب قبرش دخيل ميبستند، از پرشان براي ضريح او سايهبان ميساختند و بازتاب شيره جانش را با وز وزهاي مداوم ازبي. بي سي.و فرانس انترناسيونال نيز ترشح ميكردند.
مادرش كه -هيچگاه چهرهاش را كسي نديده بود- يكبار به يكي گفته بود كه از همان كودكي، عرفان روحش در بي رنگي ماوراء گاز خردل بود و در سياليت شانه به شانه اتم هيروشيما ميساييد. در هوا چرخ ميخورد و سياه ميتاباند، به صورت ماه چنگ ميانداخت و پهناي آفتاب را مي دريد. به همينخاطر بود كه اول اسمش را «روح» گذاشته بود. اما، براي اينكه كسي نتواند مرشدش را بشناسد، در آگهيهاي تبليغاتي، با يك پسوند چهار حرفي، آدرس عوضي مي داد.
از علاقهاش به كودكان بسيار گفته ميشد. هر كودكي كه به دنيا مي آمد حتماًبا پسوند «مين» شمارشش ميكرد. مثلاُ سومين، چهارمين،...هزارمين و...مي گفت آرزويش اين است كه روزي هر يك از كودكان دنيا يك «مين» داشته باشند.يكبار به مناسبت سومين سالگرد تولد يادگارِ يادگارش، عكس قاب گرفته مرگ را هديهاش كرده بود، و در ذيلش نوشته بود، «تنها آرزويم اين است كه در جزيرهيي حاكم شوي كه مين كشت شود، استخوان درو».
هميشه در تعريف زندگي از طبيعتِ جنگل شروع ميكرد و به شب تمامش. به همين خاطر در آغاز هرشب، در همبستگي با تاريكي، بيرق سياهش را در چشم ستارهها ميكوبيد و گلوي آبي آسمان را ميفشرد، تا مانع رسيدن سحر شود و ارابهٌ خورشيد را از پس آن واژگونه سازد.
مادرش در مورد ديگر خصائل عرفانيش مي گفت، از آب سيل، از آسمان تاريكي، از دريا طغيان، از زمين زلزله و از جنگل قانونش را دوست داشت. بذل مهربانياش آنقدر وسيع بود كه در كف دستش عقرب تخم ميگذاشت ووقتي كنار ساحل قدم ميزد، آب دريا از آن سوي ساحل به خشكي ميگريخت و در زمين فرو مي رفت.
هر روز قبل از صبحانه، براي باز شدن اشتهايش، در حياط قدم مي زد، دستي به شكم ميماليد و كنار باغچه مينشست وكمر گلهاي اطلسي را با اره نوازش ميكرد. دكترش سفارش كرده بود كه براي تحليل و جذب همه آن چيزي كه فرو ميبلعيد، بعد از هر وعده صبحانه بايد رگهاي ميخكها را هم بجود و مي جويد...
جگر دخترش، كوكب را در يك كيسه پلاستيكيگذاشته و درش را سفت بسته بودو هراسان به طرف پايانهاتوبوسها ميرفت. غباري تفته زير آفتاب عريان, هوا را مثل كوره آتش كرده بود. چند تكه يخ در كيسه گذاشته بودتا جگر كوكببو نگيرد. با شتاب از لابلاي جمعيت راه باز ميكرد. نفس كه نه, انگاري جگر خودش تا زير زبان كوچك بالا ميآمد. درد در تمام وجودش تاب مي خورد و از گيج گاهش مثل موج بيرون مي زد. به پايانه كه رسيد, اتوبوس داشت راه مي افتاد. داد زد : «نگه دار, نگه دار!».
راننده شنيد. از بالاي عينك دودي كه تمام چشم و ابرويش را پوشانده بود, نگاه كرد. كوبيد روي ترمز. درِ اتوبوس كه نيمه باز شد, معطل نكرد و آويزانش شد. آن ته دو صندلي مانده به عقب يك جاي خالي بود. نشست. رگهاي گيجگاهش هنوز برآمده و فشرده از دو طرف سر برجسته و باد كرده بودند. دستمال چرك و چروكش را از جيب بيرون كشيد و چند بار عرق پيشاني و گردنش را گرفت. اما انگار پوستش آبكش شده بود و همينطور عرق بيرون مي زد. در اتوبوس, بچه كنجكاوي چنان به كيسه نايلكس زل زده بود كه انگاري در زواياي ذهنش فكر مي كرد جگر گوسفندي است كه همين الان از قصابيهاي آزاد خياباني خريده اند. راننده از آينه بالاي سرش به دست جانعلي خيره شده بود. بالاخره گفت: «پدر مواظب باش! خونابه ها كف ماشين نچيكه ها! تو برگشت وقت نداريم كه ماشينو بشوريم».
«بدبختي پشت بدبختي. خدايا اين چه مصيبتي است كه نازل كردي؟». سرپايين انداخته توي دلش ميگفت. چنان احساس اندوهي داشت كه گويي پنجه مرگ تمام وجودش را مي فشرد. بغضش را فرو داد و كيسه را ميان دو زانويش گرفت و روي صندلي رو به پنجره چرخيد.
***
مرحمت خانم،تكيه زده به ديوار راهرو بيمارستان يك ريز گريه و زاري ميكرد. چشمش را از در اتاقي كه كوكب خوابيده بود بر نمي داشت.در اتاق را بسته بودند. هيچكس جز پزشك حق ورود نداشت. عريانش كرده بودند. يك ملحفه سفيد رويش. صورت گردش در ميان موهاي سياه بلند و چين دارش كوچكتر نشان مي داد.
همينكه چشمش به دكتر افتاد، خيزي كردو نزديكش شد. بازويش را گرفت و ملتمسانه گفت :«دكتر ترا به خدا بگو دخترم چه شد، چه بلايي سرش آمد، زنده است؟ ترا به جان بچهات قسم مي دهم بگو دختر نازنينم چه شد...».
دكتر كه از بيتابي زن متأثر شده بود. دلش نمي آمد كه درخواستش را رد كند. اما نمي توانست.آرام پا پس كشيد. گفت: «خانم خواهش مي كنم، اجازه بدهيد. من مريض دارم، كمي صبر داشته باشين درست مي شود».
همينطور كه در راهرو دور مي شد, مرحمت خانم چشم ازش بر نمي داشت. وقتي داشت گريه مي كرد, چشمش به تصوير پرستار روي ديوار افتاد كه مثلا «سكوت!». دست برد از زير چارقد يك دسته از گيس سفيدش را بيرون كشيد و به دندان گرفت، تا صدايزاريش در راهروي بيمارستان نپيچد.از بس به صورتش چنگ كشيده بود, روي گونه هاي شياردارش گل انداخته بود.
حاجيه كلثوم و كربلايي قدرت هم رسيده بودند. پدر و مادر شوهر كوكب. با فاصلهيي از يكديگر تكيه به ديوار. حاجيه كلثوم گاه به گاه مشت به سينه ميكوبيد، دادي ميزد و ساكت مي شد. پا شدكه برود طرف مادر كوكب, چادرش سُرخورد روي شانه هايش. گيسهاي كلفت خاكستري تا پشت شانهاش تاب ميخورد. از دو سوي صورتش تا لالههاي گوش را هم پوشانده بود. با بي حوصلهگي چادرش را كشيد روي سر. تا نيمه.
«بس كن. اينقدر گريه نكن. به خدا بسپار. براي فشار خونت خوب نيست». به مادر كوكب گفت.
بعد سر به سوي آسمان گرفت و به باد نفرين. به او نه، به پسرش: «الهي خبر مرگت را بيارند. خير نبيني. اي كاش جنازه تكه تكه شده ات را از جنگ مي آوردند». اينها را ميگفت كه از خجالت مادر عروسش در بيايد.
مردشآنطرف تر نشسته بود. وقتي كلثوم پسرش را نفرين مي كرد زل زده بود به صورتش. هيچ چيز نگفت. دست كرد توي جيبش و قوطي سيگار ورشويي را بيرون كشيد. يك نخ سيگار در آورد نصفش كرد و به سوراخ چوپ سيگار چپاند وپك زد. بيضي بود. بغضش را با هر پك سيگار فرو مي بلعيد. گويي چشمان ريزش كه از زير عينك زرهبيني برآمده بود، خشكيده است. دندان مصنوعي اش را مدام با نك زبان بيرون ميداد و دوباره به تو ميكشيد.
وقتي پرستار گفت توي مشت كوكب كاغذي است كه نتوانسته اند در بياورند گفت: «خدايا شكرت، نمي دانستم زنها هم اينقدر پر زورند».حاجيه كلثوماز اين حرف شوهرش گزيد. لبش را گاز گرفت كه مثلا به اشاره بفهماند جلوي مادر كوكب حرف خوبي نبود. زير لب گفت: «مرد, الهي زبانت لال بشه!».صورتش سرخ شد. سرش را پايين انداخت و فهميد نبايد آن حرفي را كه زد، مي زد.با ناخن چغر شستش آتش سيگار را خفه كرد و همينطوري با چوپ سيگار انداخت در جيبش. دستها را به زانو كشيد و به ديوار تكيه داد.
***
قدم به قدمبه كيسة در دستش نگاه مي انداخت و هراسان ميرفت. هنوز هم نمي دانست كوكب زنده است يا مرده. در بيمارستان وقتي پزشكان گفته بودند نميدانند علت چيست, فريادش به آسمان رفته بود. همه مصيبت ها را از چشم دامادش ميديد. يادش آمد كه سر زنش, مرحمت خانم داد زده بود. گفته بود: «بالاخره اين پدرسگ دخترم را به اين روز انداخت. اين آخري ها, كوكب هر روز با چشم گريان مي آمد خانه».
مرحمت خانم گفته بود: «خودت كردي بعد دادش را سر من ميكشي. من كه از اولش هم راضي نبودم».
بعد خودش را چند بار لعنت كرد كه مثلاً چرا به سفارش فلان كسَك گوش داده و كوكب را به عقد غلام درآورده است. غلام, پاسدار نيمه وقت بود, يعني يكبار اخراج شده بود, ولي هنوز هم مرتب به سپاه رفت و آمد داشت. هر وقت احتياج مي شد, صدايش ميكردند. هرجا كه قرار بود خودشان مستقيم وارد نشوند, غلام آنجا حاضر بود. خيلي خوب بلد بود كارش را چطوري پيش ببرد. جلوي هر ماشيني را كه مي گرفت اگر دوا داشتند, نصفش را ميگرفت ولشان ميكرد كه بروند. بعد به پست جلوتر خبر ميداد كه فلان ماشين دارد مي آيد و دوا دارد و اينجور چيزها. كه بگيرندش. وقتي گير مي افتادند, مي فهميدند چه كلاه گشادي سرشان رفته است.
قبل از اينكه پاسدار شود, كارِ سياه ميكرد. اصلا حين همين كار با سپاه آشنا شده بود. بعد به استخدامش درآمد. دوستان سابقش «غلام آدمفروش» صدايش ميكردند. علت اخراجش از سپاه اين بود كه يكبار حين صحبت وقتي خواسته بود از امام تعريف كند, حرف زشتي زده بود. فرمانده اش به سر امام قسم خورده بود: «اگه از اين گُهها بخوري هرچه ديدي از چشم خودت ديدي».
غلام هم، نه آورده نه برده بود تو روش وايستاده بود كه اختيار دارين: « ما هيچوقت سر قبر امام گُه ميل نميفرماييم».
فرمانده هم عصباني شده بود يكي خوابانده بود توي گوشش و گفته بود: « زود از اينجا برو بيرون و استعفايت را بنويس».
غلام هم كه سواد چنداني نداشت, استعفا ننوشته زده بود بيرون. بعد از چند روز رفته بود پيش امام جمعه عذرخواهي و اينها. به سرمبارك امام قسم خورده بود كه هيچ قصدي نداشته و ديگر از اين گُهها نمي خورد. گفته بود: «شما كه ميدانيد من كه سواد مواد آنچناني ندارم, خواستم يك چيزي بگم كه خودي نشان بدم, از شانس بدم, چيز زشتي از آب درآمد. وگرنه ما كه شب ها بدون ذكر امام چشم به هم نمي زنيم».
امام جمعه هم بخشيده بودش, به سپاه گفته بود: «برش گردانيد. آن مزخرفاتش از روي نفهميش بود. بودنش براي سپاه مفيد است».
اما خودش ديگر مايل نبود كه تمام وقت در خدمت نظام باشد. آنها هم گفته بودند, هر وقت لازم شد صدايش ميكنيم. پدر و مادر غلام آدمهاي بدي نبودند, اما خودش حرامزادهيي بود كه كسي پيدا نمي شد كه تنش از تيغ او زخمي نداشته باشد. حالا, هم توي كار قاچاق بود و هم عضو غير رسمي سپاه. دوا خوري اش هم سرجايش. كمتر نه كه بيشتر از قبل.
***
به بيمارستان كه رسيد, با التماس خواست كه دكتر را ببيند. ولي نمي دانست كدام دكتر و در كدام قسمت. در مقابل سوال پرستاري, كيسه پلاستيكي را نشان داد و گفت براي آزمايش جگر كوكب آمده ام. همه هاج و واج مانده بودند. دورش جمع شدند. دكتر هم. بردندش قسمت آزمايشگاه. نايلكس را از دستش گرفتند. يخها آب شده بود. جگر انگار در آب ولرم داشت آب پز مي شد. رنگش هم تغيير كرده بود. به قهوه اي مي زد. مقداري هم باد كرده بود. گفت: «تو اون بيمارستان كه دخترم خوابيده, آزمايشگاه ندارند تا علت را در بيارند». وقتي تماس گرفتند فهميدند كه به پدرش نگفته بودند كه كوكب تمام كرده است. بعد از كالبد شكافي, در مقابل اصرار جانعلي, جگرش را داده بودند دستش كه ببرد در مركز استان آزمايش كند. او هم يك راست رفت تهران. فكر مي كرد, در تهران امكانات بيشتري است و زودتر متوجه علت مي شوند. گفتند برگردد, ولي جگر كوكب در بيمارستان مي ماند. فهميد كه ديگر كوكب برگشت ناپذير شده. مكث كرد. لبهايش لرزي گرفت و كبود شد. خواست جلوي گريهاش را بگيرد, اما دانه هاي اشك در چشمهايش جوشيدند. با كف دست به پيشاني اش ميكوبيد: «حالا چه خاكي به سرم كنم؟ به مادرش چه جوابي بدهم؟».
***
جسد كوكب روي تخت بيمارستان بود. صورتش سفيد سفيد. مثل گچ. گويي هيچ خوني در زير پوستش جريان نداشت. چشمهايش نيمه باز و به سقف خيره مانده بودو هالة زرد رنگي دور چشمش. انگشتان دست بهم فشرده و كاغذ مچاله شده هنوز توي مشت چپش. پردههاي اتاق را كشيده بودند. منتظر برگة انتقال به سردخانه بودند. ملحفه تا سيبك گلو كشيده شده بود. با دستمال سفيدي موهايش را پوشانده بودند.
غلام زده بود به چاك. شايعه بود كه در مقر سپاه قايم شده است. مرحمت خانم ميگفت: « اين غلام شرور يا خودش به دخترم سم داده يا آنقدر اذيتش كرده كه مجبور شده با سم خودكشي كنه».
پرستار زير بغلش را گرفت و به اتاق انتظار بردش. نشست و در تنهايي گريه كرد. شورابه اشك از گونهها به شيارهاي گردن ريخت. خيزي برداشت. دستي به چشمانش ماليد. چشمانش خيس شده بودند. به اطرافش نگاهي كرد, گفت: «خدايا باز هم كه خواب كوكب را ديدم». پتويي را كه به خود پيچيده بود، كنار زد و دست برد كليد برق اتاق را زد. بلند شد و به كنار پنجره رفت. هوا گرگ و ميش بود, ديگر دل و دماغ خوابيدن را نداشت. لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون زد.
حنجره ها آهن مي بلعيدند و ديوارها تا مردمك پنجره ها بالا آمده بودند. نيمي, خاطره هاي مجروحشان را با اشك آينه مي شستند و
نيمي ديگر آرزوهاي كفن پوششان را تا قبرستان بدرقه مي كردند. مردي بود كه, هر وقت وارد حياط مي شد همه كبوترهاي رواق ايوان خانه, خودكشي مي كردند و وقتي آسمان او را مي ديد, رگهاي ستاره ها آنقدر منقبض مي شد كه خون از پنجره بيرون مي زد. هرگاه كه به نماز مي ايستاد, همه فرشته ها به خدا پناه مي بردند و آسمان خالي از ستاره مي شد. صبحها وقتي بيرون مي آمد, خورشيد با سرعت سام آوري, خود را به درياي تاريكي پرتاب مي كرد تا از منظر چرك سياه و كهنه يي كه مانند توده ابري زمين را پوشاند بود, پنهان بماند.
يك روز كه همان روز نبود, در اتاق بزرگي روي قاليچه يي از مخمل و تشك پرقناريها, نشسته بود و طرح سوار شدن بر موج خون را از پيچ خيالش عبور مي داد. سرفهيي كرد, دستمالي برداشت و خلط سينه اش را ريخت توي دستمال. نگاهي كرد, ته مانده انسانيتش بود. انداختش توي سطل آشغال و گفت: «راحت شدم, حالا مي توانم طرحم را اجرا كنم». بعد غرولندي كرد و گفت: «همه اش همين يك ذره بود كه سالها عذابم مي داد, اي كاش در دوران جواني از آن خلاص شده بودم و از سالها پيش, سينه ام صاف و شفاف مي شد». يكبار رفت كنار تنگ بلوري كه در گوشه اتاقشان بود و به دو ماهي قرمزي كه در آن مي رقصيدند, خيره شد. تصوير صورتش درست افتاد روي چشم ماهيها كه قلپ قلپ آب مي خوردند. وقتي صورت را از روي تنگ چرخاند, و چشمهاي كشيده اش را بست, ماهيها به ته تنگ فرو رفتند, سر به تنگ كوبيدند, دم تكان دادند و ديگر بالا نيامدند. خواست لبخندي از روي احساس رضايت بزند كه يادش آمد, مادرش گفته بود, فقط دو روز قبل از تولدش, شوق تبسم او را شيطان پيش خريد كرده و در زير غباري مدفون نموده است. تا بعد از تولد و وقتي سنش از نيم قرن گذشت, هر وقت خواست لبخند بزند, حامل دردي سياه باشد كه تا عمق استخوانهاي كودكان بچرخد و هر وقت خواست خميازه بكشد, تعفن تاريخ را تداعي كند.
يكبار هم گفته بود كه, فقط يكبار, آنقدر خنده اش گرفته بود كه نتوانسته بود خود را كنترل كند و خنديده بود. آن هم زماني بود كه شيهه مرگ از قبرستان گوشش را نوازش داد و كارواني از تابوت جنازههاي لهيده را از مقابل چشمانش عبور دادند.
عصرها وقتي كنار پنجره مي ايستاد, پنجره نقش نفوذش را از دست مي داد, به صورت نور تف مي انداخت, از ظلمات انباشته مي شد و بعد منظومه يأس در گلوي عابران مي پراكند.
يكبار به كسي –كه از نزديكانش بود- يك سند محرمانه نشان داده بود كه معلوم مي كرد, بخشي از هويت موميايي شده اش را سالها قبل, موشهاي هندي جويده بودند و باقيمانده اش كه در هزار توي سينه اش پيچيده بود, بوي تمبر هندي ترشيده مي داد. پزشك مخصوصش ميگفت «دياگرام ارتعاشهاي طبيعي مغزش, هميشه شكل دشنة فرو رفته در قلب را نشان ميدهد». و باغبان خانه شان مي گفت: «هر وقت به ايوان خانه ميآيد, گلهاي حياط به زمستان پناه مي برند». به اين وسيله تضمين شده بود كه او هيچ وقت مديون حيات بشر نخواهد بود.
سالها بعد, ميان اعضاي نسلش كه به دو نيمه شده بودند, بر سر باقيمانده دگرديسي شده پرشهاي روحش- كه يك در ميان, بين خود تقسيم كرده بودند- نزاع درگرفت. دسته اول ميگفتند: «بايد خورد و ماند». دسته دوم مي گفتند: «بايد ماند و خورد».
اما, رطوبت روحش حتي از جوي خيابانها هم ساطع مي شد و از منشاء آن درختها و گل بوته هاي خيابانها بار دادند. درختها, خوشه هاي طناب و بوتهها, كيسههاي مملو از ماده سفيد رنگي كه بوي دلار آمريكايي ميدادند. كمرگاه درختان, پناهگاه قلبهاي شكسته اي شده بود كه رگهاي بريده شده آنها دهان باز كرده بودند. نرخ عاطفه به پايين ترين حد خود رسيد و تجارت انسان رونقي بي سابقه يافته بود. عروسها, ذوق سپيد خود را در سينههايشان خودكشي ميكردند و طلاق, تاج خوشبختي دامادها شده بود.
دست فروشها و دكه دارها اجناس جديدي ميفروختند كه تا بحال كسي نديده بود. روي تابلو بنگاههاي معاملاتي مي نوشتند: «انواع كليه, براي هر سني با ارزان ترين قيمت به فروش ميرسد». و در كنارش: «چك و سفته پذيرفته نمي شود, فقط دلار تمدنها» يا: «انواع آرسينيك و تحويل آن در منزل». در گوشه چپ همه اين تابلوها, اين امضاء ديده مي شد: «جنبش اصلاح طلب ضربدر آقاي فقيه».
در ميدان بزرگ شهر, در ميان انبوه دست فروشها, زني چشم چپش را كف دستش گرفته بود و مي گفت: «كورم, به من نابينا كمك كنيد!». كمي دورتر، مردي پاي بريده اش را به حراج گذاشته بود و يكي ديگر چرخ گاري را كه بر روي آن كليههاي دست دوم تلنبار شده بود, با خود ميكشيد. آن طرف تر, زني كودكي را به كول گرفته بود كه وقتي به دنيا آمده بود, چهل سال از عمرش گذشته بود, با موهايي خاكستري و دندانهايي قهويي.
داروخانهها حشيش و ترياك و پياز و سيب زميني مي فروختند و كفاشيها دست و پاي مصنوعي و نيمه مصنوعي. و چقدر مشتري و ارزان, آنقدر كه ارزاني, بنيادهاي اقتصاد را تهديد ميكرد. همه آينههاي آينه فروشيها, چهرهها را وارونه نشان ميدادند. فرقي نمي كرد, هركس آينه را از هر طرف كه مي چرخاند, باز صورتش را سر و ته مي ديد. فروشنده مي گفت: «آينهها, همه مثل هم هستند, فرقي نمي كند. همه واقعيتها را نشان ميدهند. پس, عيب در آينه نيست».
همان روز كه نه, يك روز از همان روزها, يكبار در گوشه يي از ميدان بزرگ شهر اجتماع بزرگي برپا شده بود. در گرداگرد ميدان پرچمهايي به رنگهاي مختلف بر افراشته شده بود كه روي همه آنها اين شعار به چشم مي خورد: «آزادي انديشه, بي ريش و پشم نمي شه». مي گفتند, اجتماع جنبش اصلاحات براي تمرين دموكراسي است و رئيس شهر سخنراني ميكند. صدايش ميآمد. رسا و شمرده و شمرده. سخن را از ساختار و بنيادهاي اقتصادي و بسترهاي افزايش خدمات شهري شروع كرده بود: «شما مي توانيد با اين ساعت بزرگي كه در ميدان شهر نصب كرده ايم, كه در گستره فضاي سبز مفهوم پيدا مي كند, به راحتي حساب كنيد كه در هر ساعت چند نفر در گوشه همين ميدان از گرسنگي و اعتياد مي ميرند. بعد اگر آن را ضربدر هر عددي كنيد, آمار روز دستان مي آيد. اين چيزي است كه قبل از جنبش, بايد مي رفتيد از اداره آمار مي گرفتيد. بگذريم كه تازه اگر آمارش درست بود». بعد دستي به محاسن نيمه خاكستريش كشيد و با سخاوتي كم نظير سخن را به قلمرو مدرنيسم كشاند و گفت: «چيزهاي زنجيره اي, ابتدا از الياف استخوانهاي مردگان بافته شد و با كاري سترگ, توانستيم آنها را به صورت رشته هايي براي يافتن و نهادينه كردند قانون درآوريم».
عده يي سوت زدند و عده يي صلوات فرستادند. بعد نارنجي پوشها آمدند و آنهايي را كه صلوات فرستاده بودند را, جمع كردند و بردند. پشت سر آنها, موتورسوارها آمدند و زبان آنهايي كه سوت زده بودند را بريدند و ريختند در سطل آشغال. اما, اجتماع دموكراتيك كماكان برقرار بود. رئيس همه را به آرامش و سكوت استراتژيك دعوت كرد و از همه خواست كه به مناسبت چندمين سالگرد انتخابش از عصر همان روز, به مدت يك سال ديگر, همايش سبز سكوت مطلق اختيار كنند. عصر خودروهاي شهرداري آمدند و آت و آشغالهاي دموكراسي كه در ميدان و خيابان ريخته شده بود را جمع آوري كردند و به زباله داني ريختند.
رشد ركن چهارم, شتاب فزاينده اي گرفته بود. به نحوي كه سلاخهاي سابق كه دشنه و خون, قاشق و شامشان بود, به بيماري «هاري آزادي» مبتلا شدند. گفته شده بود كه براي درمان اين بيماري بايد ريش و پشم را به شفاخانه دكتر فقيه بسپارند و روزي يك هزار بار، كلمه آزاي را بدون گفتن بسم الله قورت بدهند. صاحبان كهنه كار اين قلمرو, نيز كه از ديرباز تسليم را پاشنه آشيل خود ساخته بودند, مي خواستند, فاصله دو دهه خون و جنون را با يك پيمانه تمجيد دكتر فقيه پركنند. به بهانه فضاي ملتهب ترس, دندانها و چانه هايشان را براي جويدن كباب قناري و آهو, يا گفتمان غير خشن, به دكتر فقيه قرض مي دادند و براي بيدارباش صبح او, صداي خروس را تقليد مي كردند. اما همين كه به اجتماع مي رسيدند, پشت دفترهاي خاطراتشان مينوشتند: «سفارش مطلقا ممنوع».
تلاش مي كردند روزهاي بي رمق گذشته شان را به حساب «پس انداز هيچ» واريز كنند, تا بعد به نرخ روز از خورشيد نور بدزدند. اما همينكه حلقههاي زنجيره يي قانون يكي يكي به هم پيوسته شدند, دهانشان در مديحه مدنيت و مشاركت كف مي كرد. چندتايشان كه, همان روزنه, قبل تر, «بخت» سفرشان با اتوبوسي كه قرار بود به ابد برود, برگشته بود, شيهه كشان راهي سفر فرنگ شدند و در گراميداشت حماسه سپيد ضربدر حماسه سبز مساوي با زرد, نقش مشترك عسل و خربزه را براي خلايق به عهده گرفتند.
روزي كه امتدادش تا آينده بود, در خيابان تابوتي روي دست جمعيتي كه بر سر روي خود ميكوبيدند, حمل مي شد. مردي از ساق تا صورت سياهپوش, كه در پيشاپيش كاروان بود و جام بزرگي مملو از مايعي را – كه جار مي زد, آب حيات است - در دست داشت. به هركدام از سمت چپي هاي تابوت- كه سوت مي زدند- و سمت راستي هاي تابوت – كه صلوات ميفرستادند- جرعه اي مي داد و با لبخند اندوهگين سنگيني آز آنان پذيرايي مي كرد. به بهشت زهرا كه رسيدند ديگر كسي نه در سمت راستش بود و نه در سمت چپش. در ته جام مقداري از مايع باقي مانده بود, آن را سر كشيد.