۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

عرفان روح دكتر فقيه


در پاسخ به سوال يكي از شاگردانش كه بعدها به كسب رتبه دكترا نايل آمد، در تعريف اخلاق و معرفت، غزلي را كه به سبك هندي سروده بود خواند، كه بيت اولش اين بود:

داني كه چرا جُغدم و پنهانيِ خويشم

دلبسته به خون و دل حيواني خويشم


بعدهم براي تكميل بحث نفوذ عرفان در روح، شأن نزول اين بيت ناصر خسرو را بيش از هر قطعه عرفاني ديگري همقواره روحش مي‌دانست كه:


اي آدمي به صورت و بي هيچ مردمي

چوني به فعل ديو چو فرزند مردمي


بعد كه خواست، دايره‌ها و تو‌در‌تويي دلش را تصوير كند، پياز را مثال مي‌زد. يعني يك مركزي كه چندين لايه كلفت و روي هرلايه كلفت، يك لايه نازك، احاطه‌ش كرده‌اند. البته، يادگارِ يادگارش گفته بود، اگر مي‌دانست كه پياز از دو كلمه «پِي» و «آز» تشكيل شده است، شايد قبل از مرگش، تجديد نظر مي‌كرد. «پِي» يعني دنبال و جستجو و «آز» يعني طمع و آزمندي. نه اينكه خود پياز اينطوري باشد، نه! دل او اينطوري بود. خودش اينطوري خواسته بود كه هيچ كس از هزار لاي دلش باخبر نشود. يادگارش گفته بود كه در آخرين لحظه‌هاي دنيوي، هنگامي كه براي عكسبرداري، او را به اتاق راديولوژي بردند، وقتي اشعه ايكس از قفسه سينه‌اش عبور مي‌كرد، مايلوگرام صفحه مانيتور، تپاله‌هايي را ترسيم مي‌كردند كه گفته مي‌شد از نوع پست مدرن است. راز بيولوژيكي اين ارتباط هيچگاه فاش نشد، اما به گفته يكي از پيروان تلميح شده‌اش، با صدمتر از دمكراسي كه قبلاً در يك فرصت نادر بلعيده بود، ارتباط ديالكتيك -با شاخص‌هاي روز- داشته است. شايد به همين دليل بود كه هميشه مگسها به حباب قبرش دخيل مي‌بستند، از پرشان براي ضريح او سايه‌بان مي‌ساختند و بازتاب شيره جانش را با وز وزهاي مداوم از بي. بي سي.و فرانس انترناسيونال نيز ترشح مي‌كردند.


مادرش كه -هيچگاه چهره‌اش را كسي نديده بود- يكبار به يكي گفته بود كه از همان كودكي، عرفان روحش در بي رنگي ماوراء گاز خردل بود و در سياليت شانه به شانه اتم هيروشيما مي‌ساييد. در هوا چرخ مي‌خورد و سياه مي‌تاباند، به صورت ماه چنگ مي‌انداخت و پهناي آفتاب را مي دريد. به همين‌خاطر بود كه اول اسمش را «روح» گذاشته بود. اما، براي اينكه كسي نتواند مرشدش را بشناسد، در آگهي‌هاي تبليغاتي، با يك پسوند چهار حرفي، آدرس عوضي مي داد.


از علاقه‌اش به كودكان بسيار گفته مي‌شد. هر كودكي كه به دنيا مي آمد حتماًبا پسوند «مين» شمارشش مي‌كرد. مثلاُ سو‌مين، چهارمين،...هزارمين و...مي گفت آرزويش اين است كه روزي هر يك از كودكان دنيا يك «مين» داشته باشند.يك‌بار به مناسبت سومين سالگرد تولد يادگارِ يادگارش، عكس قاب گرفته مرگ را هديه‌اش كرده بود، و در ذيلش نوشته بود، «تنها آرزويم اين است كه در جزيره‌يي حاكم شوي كه مين كشت شود، استخوان درو».


هميشه در تعريف زندگي از طبيعتِ جنگل شروع مي‌كرد و به شب تمامش. به همين خاطر در آغاز هرشب، در همبستگي با تاريكي، بيرق سياهش را در چشم ستاره‌ها مي‌كوبيد و گلوي آبي آسمان را مي‌فشرد، تا مانع رسيدن سحر شود و ارابهٌ خورشيد را از پس آن واژگونه سازد.


مادرش در مورد ديگر خصائل عرفانيش مي گفت، از آب سيل، از آسمان تاريكي، از دريا طغيان، از زمين زلزله و از جنگل قانونش را دوست داشت. بذل مهرباني‌اش آنقدر وسيع بود كه در كف دستش عقرب تخم مي‌گذاشت و وقتي كنار ساحل قدم مي‌زد، آب دريا از آن سوي ساحل به خشكي مي‌گريخت و در زمين فرو مي رفت.

هر روز قبل از صبحانه، براي باز شدن اشتهايش، در حياط قدم مي زد، دستي به شكم مي‌ماليد و كنار باغچه مي‌نشست و كمر گلهاي اطلسي را با اره نوازش مي‌كرد. دكترش سفارش كرده بود كه براي تحليل و جذب همه آن چيزي كه فرو مي‌بلعيد، بعد از هر وعده صبحانه بايد رگهاي ميخكها را هم بجود و مي جويد...