۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

دگرگوني دكتر فقيه


دكتر فقيه كه در مكتب استاد عرفان آموخته بود، هرگاه در گردش خيال يا رؤياهايش از حجم كدر و تبخير شده استادش عبور مي‌كرد، چنان در خلسه عارفانه فرو مي‌غلتيد كه گاه از خود بي‌خود مي‌شد و نه تنها در خلوت كه در حضور ديگران حتي، جامه مي‌دريد، جست مي زد، خيز بر مي‌داشت، از سرانگشتانش چغانه مي‌باريد و در اين مكاشفه و رفت و برگشت مداوم روح و عرفان، ذاتش را با رقص باله‌يي كه با موومان سمفوني عزا همراهي مي‌شد، به اوج ظهور مي‌رساند و اينجا بود كه حتي مرده‌هاي كفن‌پيچ شدهٌ آن خرداد را در ضيافت مشترك شيطان و فقيه اعظمِ اين خرداد، بر گِرد خود مي‌رقصاند و حيرت پشت حيرت بود كه ازنگاهها مي‌باريد.


در ادامه همين دگرگوني‌هاي دروني بود كه يك شب ازشبهاي اين خرداد كه به مناسبت حلول رنسانسش مراسمي برپا بود، دكتر فقيه در فرصتي استثنايي و دور از چشم پيروانش، شناسنامه‌اش را از جيب قبا بيرون كشيد. سپس به سرعت، كمي آب دهان روي تاريخ تولدش انداخت و اندكي آن را تر كرد. به اطرافش نگاهي انداخت تا زير نظر كسي نباشد و با عجله به‌وسيله انگشت سبابه چندين بار رويش مالش داد تا پاكش كند. لحظه‌يي بعد، در حاليكه از شدت شتاب و نوعي دستپاچگي خيسمندِ عرق شده بود، پشت رايانه قرار گرفت و براي ذخيره كردن خود، تاريخ تولدش را به آينده موكول نمود تا نسل اينترنت را، براي استفاده از نوع بهينه شده‌اش، فريب دهد.


همان شب، در خواب ديد كه كساني او را از صافي نمك عبورش دادند. صبح كه از خواب برخاست، سعي كرد هيچ چيزي را از گذشته‌اش به خاطر نياورد. فكرش را كه قبلاُ همريخت ذغال بود، مي‌خواست كه با كمك سفيدكاري در مسكرآباد، به مردم مطلاي سفيد نشان دهد. اولين كلمه‌يي كه دهانش آن را مانند چرخ گوشت متلاشي مي‌كرد و پرهّ پرهّ به بيرون پرتاب مي‌داد، كلمه «آزادي» بود.عده‌يي خنديدند، عده‌يي بر سر شان شاخ روئيد. ولي بچه‌هايي كه پاي تلويزيون نشسته بودند،شيش.....!! اما او به‌روي‌خود نياورد. فكر مي‌كرد، گرد فراموشي فكر مردم را كُند كرده است. ولي همينكه خواست در تعريف آزادي سخنوري كند، باز هم آن را در قالب خود ريخت و‌گفت «آزادي خوب است، من از بچگي خيلي به آزادي علاقه مند بودم، پدر من هم دلش مي‌خواست شغل آزاد داشته باشد ولي ...». اطرافيانش به نحوه صحبت كردنش ايراد گرفتند و توصيه كردند كه بايد يك مقدار ادبياتي‌تر حرف بزند. شانه‌هايش را تكاني داد، ژشتي گرفت و گفت «پس امروز در مورد آزادي مطبوعات صحبت مي‌كنم». بعد ادامه داد كه «اگر مطبوعات نتوانند، آگهي خريد و فروش خدمت سربازي را درج كنند، پس آزادي چه معني دارد؟». حضار به تأييد اين خطابه براي آزادي سر تكان مي دادند. سپس دستور داد كساني را كه خروارها گوني‌ آزادي را در انبارهايشان احتكار كرده بودند، دستگير و به لندن و پاريس تبعيد كنند.براي باقيمانده گوني‌هاي آزادي هم گفت كه با ارز رقابتي در بازار سياه آب كنند يا در سالگرد گفتگوي تمدنها بطور مجاني به كشورهاي آسياي ميانه صادر نمايند.


جلوه‌هايي از قلمرو ناگزيرِ خيال و چرخابِ روح دكتر فقيه در نخستين مجلس كه گفته مي‌شد از نخبگان منتخب هستند نيز به منصه ظهور رسيد.با صداي زنگ شروع كار اولين روز، جدول تابلوي رايانه‌يي تالار مجلس 245نماينده را با 350دست و پا، 400چشم، 240سرو گردن، 620شكمبه (به جاي معده)، 3 سر بدون مغز و چند سر بدون تن را نشان مي‌داد. اعتبارنامه ها به تناسب معكوس نرخ گذاري شده بود. هرچه كمبود اعضا بدن افزايش پيدا مي‌كرد، اعتبارنامه‌ها رأي بيشتري مي آورد و برعكس.روز بعد، همه در ركاب دكتر فقيه و هيأت همراهش به منظور تكوين گذشته خويش و بازيابي وجوه ديگري از عرفان روح، بر اطراف گورش حلقه زدند و از ترشحات شيره استخوانش سهمي گرفتند و سوگند ياد كردند كه اگر از گهواره شروع كرده‌اند،تا به گور ادامه خواهند داد.


در ميان آنها يكي شان كه شرب يك ليوان شيرِ خر، مسير زندگيش را تعيين كرده بود، براي ادامه حيات، بيش از ديگران از عرفان روحش بهره ‌مي‌جست. اما يكي ديگرشان كه بدون نوشيدن شير خر در اين سلك درآمده بود، در اضطراب از برادرِ ترس، حيات را طور ديگري تعبير مي‌كرد: «يا خودم را بكشم يا زن و بچه ام را و جز سر به ديوار كوبيدن و حيدر حيدر گفتن هيچ افقي ندارم».


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر