۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

برشي از هزار توي دكتر فقيه


حنجره ها آهن مي بلعيدند و ديوارها تا مردمك پنجره ها بالا آمده بودند. نيمي, خاطره هاي مجروحشان را با اشك آينه مي شستند و

نيمي ديگر آرزوهاي كفن پوششان را تا قبرستان بدرقه مي كردند. مردي بود كه, هر وقت وارد حياط مي شد همه كبوترهاي رواق ايوان خانه, خودكشي مي كردند و وقتي آسمان او را مي ديد, رگهاي ستاره ها آنقدر منقبض مي شد كه خون از پنجره بيرون مي زد. هرگاه كه به نماز مي ايستاد, همه فرشته ها به خدا پناه مي بردند و آسمان خالي از ستاره مي شد. صبحها وقتي بيرون مي آمد, خورشيد با سرعت سام آوري, خود را به درياي تاريكي پرتاب مي كرد تا از منظر چرك سياه و كهنه يي كه مانند توده ابري زمين را پوشاند بود, پنهان بماند.


يك روز كه همان روز نبود, در اتاق بزرگي روي قاليچه يي از مخمل و تشك پرقناريها, نشسته بود و طرح سوار شدن بر موج خون را از پيچ خيالش عبور مي داد. سرفه‌يي كرد, دستمالي برداشت و خلط سينه اش را ريخت توي دستمال. نگاهي كرد, ته مانده انسانيتش بود. انداختش توي سطل آشغال و گفت: «راحت شدم, حالا مي توانم طرحم را اجرا كنم». بعد غرولندي كرد و گفت: «همه اش همين يك ذره بود كه سالها عذابم مي داد, اي كاش در دوران جواني از آن خلاص شده بودم و از سالها پيش, سينه ام صاف و شفاف مي شد». يكبار رفت كنار تنگ بلوري كه در گوشه اتاقشان بود و به دو ماهي قرمزي كه در آن مي رقصيدند, خيره شد. تصوير صورتش درست افتاد روي چشم ماهيها كه قلپ قلپ آب مي خوردند. وقتي صورت را از روي تنگ چرخاند, و چشمهاي كشيده اش را بست, ماهيها به ته تنگ فرو رفتند, سر به تنگ كوبيدند, دم تكان دادند و ديگر بالا نيامدند. خواست لبخندي از روي احساس رضايت بزند كه يادش آمد, مادرش گفته بود, فقط دو روز قبل از تولدش, شوق تبسم او را شيطان پيش خريد كرده و در زير غباري مدفون نموده است. تا بعد از تولد و وقتي سنش از نيم قرن گذشت, هر وقت خواست لبخند بزند, حامل دردي سياه باشد كه تا عمق استخوانهاي كودكان بچرخد و هر وقت خواست خميازه بكشد, تعفن تاريخ را تداعي كند.


يكبار هم گفته بود كه, فقط يكبار, آنقدر خنده اش گرفته بود كه نتوانسته بود خود را كنترل كند و خنديده بود. آن هم زماني بود كه شيهه مرگ از قبرستان گوشش را نوازش داد و كارواني از تابوت جنازه‌هاي لهيده را از مقابل چشمانش عبور دادند.


عصرها وقتي كنار پنجره مي ايستاد, پنجره نقش نفوذش را از دست مي داد, به صورت نور تف مي انداخت, از ظلمات انباشته مي شد و بعد منظومه يأس در گلوي عابران مي پراكند.


يكبار به كسي –كه از نزديكانش بود- يك سند محرمانه نشان داده بود كه معلوم مي كرد, بخشي از هويت موميايي شده اش را سالها قبل, موشهاي هندي جويده بودند و باقيمانده اش كه در هزار توي سينه اش پيچيده بود, بوي تمبر هندي ترشيده مي داد. پزشك مخصوصش مي‌گفت «دياگرام ارتعاشهاي طبيعي مغزش, هميشه شكل دشنة فرو رفته در قلب را نشان مي‌دهد». و باغبان خانه شان مي گفت: «هر وقت به ايوان خانه مي‌آيد, گلهاي حياط به زمستان پناه مي برند». به اين وسيله تضمين شده بود كه او هيچ وقت مديون حيات بشر نخواهد بود.


سالها بعد, ميان اعضاي نسلش كه به دو نيمه شده بودند, بر سر باقيمانده دگرديسي شده پرشهاي روحش- كه يك در ميان, بين خود تقسيم كرده بودند- نزاع درگرفت. دسته اول مي‌گفتند: «بايد خورد و ماند». دسته دوم مي گفتند: «بايد ماند و خورد».


اما, رطوبت روحش حتي از جوي خيابانها هم ساطع مي شد و از منشاء آن درختها و گل بوته هاي خيابانها بار دادند. درختها, خوشه هاي طناب و بوته‌ها, كيسه‌هاي مملو از ماده سفيد رنگي كه بوي دلار آمريكايي مي‌دادند. كمرگاه درختان, پناهگاه قلبهاي شكسته اي شده بود كه رگهاي بريده شده آنها دهان باز كرده بودند. نرخ عاطفه به پايين ترين حد خود رسيد و تجارت انسان رونقي بي سابقه يافته بود. عروسها, ذوق سپيد خود را در سينه‌هايشان خودكشي مي‌كردند و طلاق, تاج خوشبختي دامادها شده بود.


دست فروشها و دكه دارها اجناس جديدي مي‌فروختند كه تا بحال كسي نديده بود. روي تابلو بنگاههاي معاملاتي مي نوشتند: «انواع كليه, براي هر سني با ارزان ترين قيمت به فروش مي‌رسد». و در كنارش: «چك و سفته پذيرفته نمي شود, فقط دلار تمدنها» يا: «انواع آرسينيك و تحويل آن در منزل». در گوشه چپ همه اين تابلوها, اين امضاء ديده مي شد: «جنبش اصلاح طلب ضربدر آقاي فقيه».


در ميدان بزرگ شهر, در ميان انبوه دست فروشها, زني چشم چپش را كف دستش گرفته بود و مي گفت: «كورم, به من نابينا كمك كنيد!». كمي دورتر، مردي پاي بريده اش را به حراج گذاشته بود و يكي ديگر چرخ گاري را كه بر روي آن كليه‌هاي دست دوم تلنبار شده بود, با خود مي‌كشيد. آن طرف تر, زني كودكي را به كول گرفته بود كه وقتي به دنيا آمده بود, چهل سال از عمرش گذشته بود, با موهايي خاكستري و دندانهايي قهويي.


داروخانه‌ها حشيش و ترياك و پياز و سيب زميني مي فروختند و كفاشيها دست و پاي مصنوعي و نيمه مصنوعي. و چقدر مشتري و ارزان, آنقدر كه ارزاني, بنيادهاي اقتصاد را تهديد مي‌كرد. همه آينه‌هاي آينه فروشيها, چهره‌ها را وارونه نشان مي‌دادند. فرقي نمي كرد, هركس آينه را از هر طرف كه مي چرخاند, باز صورتش را سر و ته مي ديد. فروشنده مي گفت: «آينه‌ها, همه مثل هم هستند, فرقي نمي كند. همه واقعيتها را نشان مي‌دهند. پس, عيب در آينه نيست».


همان روز كه نه, يك روز از همان روزها, يكبار در گوشه يي از ميدان بزرگ شهر اجتماع بزرگي برپا شده بود. در گرداگرد ميدان پرچمهايي به رنگهاي مختلف بر افراشته شده بود كه روي همه آنها اين شعار به چشم مي خورد: «آزادي انديشه, بي ريش و پشم نمي شه». مي گفتند, اجتماع جنبش اصلاحات براي تمرين دموكراسي است و رئيس شهر سخنراني مي كند. صدايش مي‌آمد. رسا و شمرده و شمرده. سخن را از ساختار و بنيادهاي اقتصادي و بسترهاي افزايش خدمات شهري شروع كرده بود: «شما مي توانيد با اين ساعت بزرگي كه در ميدان شهر نصب كرده ايم, كه در گستره فضاي سبز مفهوم پيدا مي كند, به راحتي حساب كنيد كه در هر ساعت چند نفر در گوشه همين ميدان از گرسنگي و اعتياد مي ميرند. بعد اگر آن را ضربدر هر عددي كنيد, آمار روز دستان مي آيد. اين چيزي است كه قبل از جنبش, بايد مي رفتيد از اداره آمار مي گرفتيد. بگذريم كه تازه اگر آمارش درست بود». بعد دستي به محاسن نيمه خاكستريش كشيد و با سخاوتي كم نظير سخن را به قلمرو مدرنيسم كشاند و گفت: «چيزهاي زنجيره اي, ابتدا از الياف استخوانهاي مردگان بافته شد و با كاري سترگ, توانستيم آنها را به صورت رشته هايي براي يافتن و نهادينه كردند قانون درآوريم».


عده يي سوت زدند و عده يي صلوات فرستادند. بعد نارنجي پوشها آمدند و آنهايي را كه صلوات فرستاده بودند را, جمع كردند و بردند. پشت سر آنها, موتورسوارها آمدند و زبان آنهايي كه سوت زده بودند را بريدند و ريختند در سطل آشغال. اما, اجتماع دموكراتيك كماكان برقرار بود. رئيس همه را به آرامش و سكوت استراتژيك دعوت كرد و از همه خواست كه به مناسبت چندمين سالگرد انتخابش از عصر همان روز, به مدت يك سال ديگر, همايش سبز سكوت مطلق اختيار كنند. عصر خودروهاي شهرداري آمدند و آت و آشغالهاي دموكراسي كه در ميدان و خيابان ريخته شده بود را جمع آوري كردند و به زباله داني ريختند.


رشد ركن چهارم, شتاب فزاينده اي گرفته بود. به نحوي كه سلاخهاي سابق كه دشنه و خون, قاشق و شامشان بود, به بيماري «هاري آزادي» مبتلا شدند. گفته شده بود كه براي درمان اين بيماري بايد ريش و پشم را به شفاخانه دكتر فقيه بسپارند و روزي يك هزار بار، كلمه آزاي را بدون گفتن بسم الله قورت بدهند. صاحبان كهنه كار اين قلمرو, نيز كه از ديرباز تسليم را پاشنه آشيل خود ساخته بودند, مي خواستند, فاصله دو دهه خون و جنون را با يك پيمانه تمجيد دكتر فقيه پركنند. به بهانه فضاي ملتهب ترس, دندانها و چانه هايشان را براي جويدن كباب قناري و آهو, يا گفتمان غير خشن, به دكتر فقيه قرض مي دادند و براي بيدارباش صبح او, صداي خروس را تقليد مي كردند. اما همين كه به اجتماع مي رسيدند, پشت دفترهاي خاطراتشان مي‌نوشتند: «سفارش مطلقا ممنوع».

تلاش مي كردند روزهاي بي رمق گذشته شان را به حساب «پس انداز هيچ» واريز كنند, تا بعد به نرخ روز از خورشيد نور بدزدند. اما همينكه حلقه‌هاي زنجيره يي قانون يكي يكي به هم پيوسته شدند, دهانشان در مديحه مدنيت و مشاركت كف مي كرد. چندتايشان كه, همان روزنه, قبل تر, «بخت» سفرشان با اتوبوسي كه قرار بود به ابد برود, برگشته بود, شيهه كشان راهي سفر فرنگ شدند و در گراميداشت حماسه سپيد ضربدر حماسه سبز مساوي با زرد, نقش مشترك عسل و خربزه را براي خلايق به عهده گرفتند.


روزي كه امتدادش تا آينده بود, در خيابان تابوتي روي دست جمعيتي كه بر سر روي خود مي‌كوبيدند, حمل مي شد. مردي از ساق تا صورت سياهپوش, كه در پيشاپيش كاروان بود و جام بزرگي مملو از مايعي را – كه جار مي زد, آب حيات است - در دست داشت. به هركدام از سمت چپي هاي تابوت- كه سوت مي زدند- و سمت راستي هاي تابوت – كه صلوات مي‌فرستادند- جرعه اي مي داد و با لبخند اندوهگين سنگيني آز آنان پذيرايي مي كرد. به بهشت زهرا كه رسيدند ديگر كسي نه در سمت راستش بود و نه در سمت چپش. در ته جام مقداري از مايع باقي مانده بود, آن را سر كشيد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر